پیشواز من

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام! چشم! به همین سادگی!

شنبه 85/7/8 7:17 عصر| | نظر

"...آن روزها من از ابراهیم داغ تر بودم.
فکر می کردم اگر کسی بگوید بیا ازدواج کنیم توهین به من و فکرهام کرده.
ترجیح می دادم آنجا توی آن منطقهء خطرناک باشم و شهید شوم تا اینکه در این دنیا بمانم و ازدواج کنم.
هر کس پا پیش می گذاشت جواب همیشگی ام را می شنید: نه.

از این حرفها خسته شده بودم.
صبح یکی از روزهای ماه رمضان، مهر همان سال [59]، بعد از نماز، بدون اینکه به کسی بگویم،
ساکم را برداشتم رفتم طرف ایستگاه مینی بوسهای کرمانشاه،
حرکت کردم به طرف اصفهان.

می خواستم خیلی چیزها را فراموش کنم.
دیگر خیالم راحت بود که تا آخر عمرم او را نمی بینم.
همین هم داشت می شد،
که از دانشگاه اصفهان زنگ زدند
گفتند بچه هایی که با هم بوده ایم از کردستان آمده اند می خواهند مرا ببینند.
بخصوص مسئول گروه ما، از واحد جذب نیروی سپاه پاوه.

پیش خودم گفتم: هم دیداری تازه می کنم هم احوالی می پرسم.
رفتم.
حالا نگو نقشه ابراهیم بوده
که مرا به بهانه دیدار تازه کردن و کار تازه در جهاد سازندگی بکشانند آنجا
و آقا هم وسط حرف زدنمان سرو کله اش پیدا شود و بگویند:

سلام!
..."

ژیلا بدیهیان - همسر شهید همت - کتاب به مجنون گفتم زنده بمان - ص 16

 

از گذشته برایم جز خاطرات تلخ و شیرین باقی نمانده
و  آینده را جر با امید و آرزو نمی نگرم.
گذشته بستر شخصیت اکنونم شده
و اکنون فردایم را نقش می زنم که هنوز نیامده.
من همیشه در بی نهایت حال زندگی کرده ام.
و اکنون میان دو هیچم!
در افقی بلند و منتظر پرواز.
پر پرواز می طلبم.

همت، سه چهار سال زندگی اش در کتابی با  300 برگ خلاصه شده.
گفتم!
همه زندگی من را چند برگ می شود نوشت!
همت مرد همت بود.

مجتبی صالحی در کتاب به مجنون گفتم زنده بمان می  گوید:
"چهارده سال بود سیگار می کشید.
شب عملیات محمد رسول الله،
در همان قلهء شمشیر، بچه هایی که پیشش بودند می گفتند:
سه تا پاکت همای چهل تایی کشید.
می گفتند از هشت صبح تا هشت شب فقط سیگار می کشید.
بعدها هم شنیدم که
خانمش گفته نباید سیگار بکشد
و او هم گفته
چشم
و دیگر نکشیده!
به همین سادگی"

گذشته همت اکنون مرا پربارتر می کند.
به همین سادگی فردایم را زیباتر خواهم ساخت....